بایگانی دسته: ادبیات

آهنگ روسی «زبان‌گنجشک را پرسیدم»


زبان‌گنجشک را پرسیدم
کو نگارم؟
سر تکان داد، بی جواب

صنوبر را پرسیدم
کو نگارم؟
برگ پاییزی ریخت بر سرم

پاییز را پرسیدم
کو نگارم؟
باران بود جوابش

باران را پرسیدم
کو نگارم؟
بسی گریست پشت پنجره

ماه را پرسیدم
کو نگارم؟
ابر پوشید به خود

ابر را پرسیدم
کو نگارم؟
محو شد در آسمان آبی

یگانه دوستم
کو نگارم؟
کجا پنهان است، بگو
تو می‌دانی؟

وفادار دوستم
پاسخ داد صادقانه
نگارت بود
نگارت بود
نگارت بود
همسر من است اکنون

خواننده و آهنگساز: Sergey Nikitin
شعر: Vladimir Kirshon
ترجمه: بهروز بهادری فر

آهنگ روسی «دختر برفی»


دختر برفی* را
چه به آن خرمن آتش؟
غرق می‌شد در رود، ای کاش،
یا به زیر سم اسبان می‌افتاد.

دامن نیلگون به آتش داد.
نیست شد،
تا نمایان گشت پایش.
جرعه‌ای آب را می‌مانَد اکنون.

با هوا آمیخت چه پاک،
به پایان آمد او وقتش.
بازی با آتش،
دیرینه بازیگوشی ماست.

گیرا رنگی است نارنجی،
رها نمی‌کند ما را.
ذوب می‌شویم از تسلیم،
و تن به نابودی می‌دهیم.

لیک بگذار آتش برافروزیم
و به بازی بخوانیمش.
خطر در آغوش گیریم
و تن به آتش بسپاریم باز.

سرانجام را دیدن نتوان
در میان دود آتش.
بیرون آییم، زنده،
یا یکی شویم با آتش، جاودان.

* در روسیه به بابانوئل Ded Moroz می گویند که به معنی پدربزرگ سرماست.
«دد ماروز» معمولا با نوه‌اش به نام «Snegurochka» (به معنی دختر برفی) برای بچه‌ها هدیه می‌آورد.
در یکی از افسانه‌های روسی آمده که دختر برفی از روی عشق روی آتش می‌پرد و آب می‌شود.

خواننده: Valentina Ponomaryova
شعر: Bella Akhmadulina
آهنگساز: Andrey Petrov
ترجمه: بهروز بهادری فر

آهنگ‌ «دختر برفی» یکی از آهنگ های فیلم «رمانس بی رحم» (A Cruel Romance) محصول سال ۱۹۸۴ به کارگردانی «الدر ریازانوف» است.
این فیلم بر اساس رمانی به نام «دختر بی جهاز» یا «عروس بی نوا» نوشته «آلکساندر آستروفسکی» (۱۸۷۸)، یکی از نویسندگان شاخص روس ساخته شده است.

شعر این آهنگ، از بلا آخمادولینا، شاعر برجسته روس است.

فیلم روسی «رمانس بی‌رحم»

فیلم «رمانس بی‌رحم» (A Cruel Romance) محصول شوروی در سال ۱۹۸۴ به کارگردانی «الدر ریازانوف» است که بر اساس رمانی به نام «دختر بی‌جهاز» یا «عروس بی‌نوا» نوشته «آلکساندر آستروفسکی» (۱۸۷۸)، یکی از نویسندگان شاخص روس ساخته شده‌است.

زنی از یک خانواده اشراف‌زاده ۳ دختر دارد. پس از فوت همسرش، وضعیت مالی خانواده به وخامت گذاشته و مادر در تلاش است تا با معاشرت و مهمانی گرفتن و رفت و آمد، برای دخترانش که از بد روزگار بدون جهیزیه مانده‌اند، خواستگار پولدار پیدا کند.

لاریسا، دختر کوچک‌تر چند خواستگار دارد. از جمله یولی، که دوست دوران کودکی لاریسا‌ است، مردی ابله، بی‌پول و خودخواه است و لاریسا به او علاقه‌ای ندارد.
مرد دیگری که به لاریسا ابراز علاقه کرده، متاهل است و مادر لاریسا فقط از علاقه او به دخترش استفاده کرده و از او پول تیغ می‌زند.

اما لاریسا دلباخته مرد دیگری به نام سرگی است. او خوشتیپ، پولدار و صاحب کشتی بخار است و به نظر می‌رسد او هم عاشق لاریسا شده. اما به یکباره به بهانه کار فوری، بدون خداحافظی، شهر را ترک می‌کند و لاریسا را تنها می‌گذارد.

لاریسای دلشکسته، یک سال منتظر سرگی می‌ماند، اما خبری از او نیست.
مادرش به مهمانی گرفتن ادامه می‌دهد و بعد از دزد و دغلباز درآمدن یکی از خواستگارها، به دخترش فشار می‌آورد که هرچه زودتر ازدواج کند. لاریسا قبول می‌کند تا به اولین خواستگار جواب بله بدهد.
بلافاصله، یولی بی‌پول، خواستگاری می‌کند و لاریسا به او می‌گوید که بدون عشق و علاقه و فقط از سر ناچاری جواب مثبت می‌دهد.

در گیر و دار برپایی مراسم عروسی لاریسا با یولی، سر و کله سرگی از سفر پیدا می‌شود.
لاریسا و سرگی ملاقات می‌کنند و لاریسا اعتراف می‌کند که هنوز عاشق اوست.
در مراسم عروسی، سرگی با کمک دوستانش، داماد را به قدری مست می‌کنند که لاریسا از ناراحتی و شرم، مراسم را ترک می‌کند.

سرگی به دنبالش می‌رود و بدون اشاره به ورشکستگی‌اش و این که در شرف ازدواج با یک خانم پولدار است، به لاریسا می‌گوید من هم عاشق تو هستم، همه چیز را ترک کن و عروس را با خود به کشتی‌اش می‌برد و کل مراسم عروسی بهم می‌ریزد.

در کشتی، جشن می‌گیرند و کولی‌ها برای این زوج موسیقی اجرا می‌کنند و لاریسا شب را پیش سرگی می‌ماند.

صبح روز بعد، در کمال ناباوری لاریسا متوجه می‌شود که سرگی با احساسات او بازی کرده و آبرویش در معرض خطر است.
در این میان، داماد که تازه متوجه شده که بازی خورده، تفنگش را بر می‌دارد و با قایق خود را به کشتی می‌رساند و دوستان سرگی را می‌بیند که در حال شیر یا خط انداختن هستند تا انتخاب کنند کدامشان لاریسا را با خود به سفر پاریس ببرد!

داماد از لاریسا خواهش می‌کند با او برگردد، اما لاریسا مستاصل و شوکه است و می‌گوید به تو علاقه ندارم و با دوست سرگی می‌روم پاریس. داماد هم در یک جنون آنی، او را با شلیک یک گلوله از پای در می‌آورد.

تماشای قسمت اول
تماشای قسمت دوم

بهروز بهادری فر

پیغام صوتی تالستوی

در سال ۱۹۰۷ میلادی (۱۲۸۶ خورشیدی) Stephen Bonsal گزارشگر معروف روزنامه «نیویورک تایمز» به روسیه سفر کرد و با لئو تالستوی دیداری داشت.
پس از بازگشت به آمریکا، از طریق دوستی به توماس ادیسون، سفارش یک دستگاه ضبط صدای گرامافون (فونوگراف) داد تا برای تالستوی بفرستد.
ادیسون در ژانویه ۱۹۰۸ دستگاه را به تالستوی هدیه کرد و از او درخواست کرد صدای خود را به زبان‌های مختلف روی استوانه‌های مومی ضبط کرده و برای او بفرستند.

تالستوی از ادیسون تشکر کرد و علاوه بر اجابت درخواست وی و ضبط صدای خود به زبان‌های انگلیسی، آلمانی، فرانسه و روسی، که تعدای از آن‌ها موجود است، گاهی اوقات به جای نامه‌نگاری با دوستان یا برای ثبت افکار و نظراتش، صدای خود را ضبط می‌کرد.
با وجودی که تعداد زیادی از این استوانه‌های مومی از بین رفتند، اما تعداد کمی باقی مانده‌اند و بدین طریق، صدای تالستوی در ۳ سال پایانی زندگی‌ پرثمرش، ماندگار شد.

در یکی از این پیغام‌های صوتی، تالستوی داستانی پندآمیز تعریف می‌کند:

یکی بود پولدار بود، ولی بعد فقیر شد.
انواع و اقسام بدبیاری ریخت سرش. اول خونه‌اش آتیش گرفت. بعد دام‌‌هاش از بین رفتن.
رفت تو خونه مردم کار کنه، گیر یه صاحب‌کار بدجنس افتاد.
کار کرد، کار کرد، اما وقتی که موعد تسویه حساب رسید، معلوم شد طرف پولی نداره که بده.
بی‌پول از اونجا رفت و هرچی تنش داشت فروخت تا گرسنه نمونه. کار به جایی رسید که پول نداشت کفش بخره و پابرهنه می‌رفت خونه.
سر راه نشست رو زمین و شروع کرد از خدا شکایت کردن. گفت خدایا، آخه چرا من انقدر بدبختم؟ از من بدبخت‌تر کسی تو این دنیا نیست.
یه دفعه چشمش به یکی افتاد که پا نداشت و رو زانو راه می‌رفت.
بعد پیش خودش گفت، درسته لباس و کفش ندارم بپوشم، ولی به جاش پا دارم. این بنده‌ خدا پا هم نداره. اون از من هم بدبخت‌تره.

«لئو تالستوی» (Lev Tolstoy) نویسنده شهیر روس، در یک خانواده اشرافی و با اصل و نسب به دنیا آمد. او در سال‌های پایانی عمرش از فقر و تبعیض در جامعه به ستوده آمده و به حمایت از فقرا، زندانیان سیاسی، سربازان فراری و… پرداخت.
به دلیل همین افکار خاص او بود که چند سال مانده به فوتش، کلیسای ارتودوکس روسیه او را مرتد اعلام کرد.

«تالستوی» در ۸۲ سال عمر پرثمرش، اتفاقات تاریخی مهمی را به چشم خود دید. تولد او تنها چند سال بعد از حمله و شکست ناپلئون بناپارت به روسیه اتفاق افتاد. سی و اندی سال داشت که رعیت‌داری در روسیه ملغی و سیاست اصلاحات اراضی به اجرا گذاشته شد. سیاستی که به نارضایتی‌ها دامن زد و شورش‌های گاه و بی‌گاه مردمی را به همراه آورد.

طی ۴۰ سال پایانی عمر او، سطح سواد در جامعه از یک درصد، به ۲۰ درصد رسید و ساختار اجتماعی جامعه به سرعت در حال تغییر بود و به همین دلیل دغدغه آگاهی‌رسانی و آموزش، «تالستوی» را به یک فعال اجتماعی بدل کرد.
«تالستوی» انقلاب مشروطه ۱۹۰۵ روسیه تزاری که منجر به تاسیس مجلس «دوما» شد را هم در چند سال پایانی عمرش به چشم دید. انقلابی که چند سال بعد از مرگ تالستوی، روسیه تزاری را از عرش به فرش کشاند و کمونیست‌ها را به قدرت رساند.

نمی‌شود از «تالستوی» گفت، ولی از «سوفیا» همسرش نامی نبرد. همسری وفادار که از ۱۸ سالگی تا پایان عمر، در تمام مشکلات و تغییرات و طوفان‌های فکری، و حتی دوران عیاشی و خوشگذارانی‌های «لئو»، همراه و مراقب او بود.

منزل و محل دفن «لئو تالستوی» در منطقه «یاسنایا پالیانا» (Yasnaya Polyana) به معنای «بیشه آفتابی» است. در همین «بیشه آفتابی» بود که او «جنگ و صلح» و «آنا کارنینا» را نوشت.
«یاسنایا پالیانا» چند کیلومتر بیشتر با شهر «تولا» (Tula) فاصله ندارد. شهری در ۲۰۰ کیلومتری جنوب مسکو که مرکز سماور سازی روسیه است.
امروزه، ملک و منزل «تالستوی» به یک موزه فضای باز تبدیل شده و بازدید از آن برای عموم آزاد است.

بهروز بهادری فر

رهبر شورشی‌های کازاک، شاهدخت ایرانی را به رود ولگا می‌اندازد

نویسنده: خانم نرگس ناصری
فوق لیسانس تاریخ هنر و فرهنگ، دانشگاه عالی اقتصاد و مرکز پژوهش مسکو
اصل مقاله از مجله حرفه هنرمند


استنکا رازین، ۱۹۰۶، واسیلی سوریکف، موزه هنرهای روسی در سنت پیترزبورگ

شخصیت افسانه‌ای رهبر شورشیان کازاک، «استنکا رازین» (۱۶۳۰-۱۶۷۱)، با انداختن شاهدخت محبوب ایرانی‌اش به آب‌های خروشان ولگا به قهرمان داستان‌های فولکلور روسیه تبدیل شد و قرن‌ها منبع الهام هنرمندان و نویسندگان این کشور بود.

روسیه قرن هفدهم را با دردسرهای زیادی شروع کرد که آخرین آن از ۱۵۹۸ تا ۱۶۱۳ ادامه داشت. این زمان پایان سلسله روریک (سلسله‌ای از نسل وایکینگ‌ها) و آغاز سلسله‌ی رومانوف‌ها بود.

سلسله‌ی رومانوف‌ها برای از بین بردن اثر آشفتگی‌ها تلاش کردند قدرت تزار را افزایش دهند. تقسیم جامعه به دو قسمت اشراف و دهقانان باعث تشدید ناآرامی‌ها شد.

کازاک‌ها که مردمانی از قوم‌های مختلف جنوب روسیه و اوکراین و لهستان بودند و به طبقات پایین جامعه تعلق داشتند، با فرار از دست اربابان فئودال، زندگی آزادی را در استپهای جنوبی و اطراف رودهای دُن و دنیپر برگزیدند. دولت تزاری روسیه در ازای این زندگیِ آزاد، مرزداری از روسیه را به آنها سپرده بود.

در سال ۱۶۶۷، گروهی از کازاک‌ها به سرکردگی استنکا رازین، دُن را به قصد رسیدن به دریای خزر ترک کردند. وقتی مسکو از نیت رازین خبردار شد، گروه‌هایی را برای متوقف کردن او فرستاد اما او راه خود را از طریق رود ولگا برای رسیدن به دریای خزر ادامه داد.

در نزدیکی رود اورال، دولت بسیاری از نیروهای او را کشت اما رازین فرار کرد و به غارت شهرهای ایران پرداخت. در این مسیر آن‌ها شهر دربند در داغستان، و شهر باکو را به محاصره خود در آوردند، و در شهرهای رشت و فرح‌آباد به قتل و غارت و تجاوز پرداختند، هرچند در یک نبرد غیر قابل پیش‌بینی، ایرانی‌ها ۴۰۰ کازاک را از بین بردند (در روایت‌ها آمده روس‌ها ۲۳ کشتی بزرگ داشتند و ۱۵ کشتی بادبانی که توپخانه‌ی آن‌ها مجهز به ۲۰ سلاح گرم بزرگ و ۲۰ سلاح گرم کوچک بود و ایرانیان هفتاد کشتی داشتند که به ۳۰ سلاح گرم مجهز بود و در تعدادی از کشتی‌ها تفنگ‌دارانی نیز حضور داشتند).

رازین به اصفهان نزد شاه سلیمان صفوی رفت تا در ازای وفادری به او در مقابل تزار روسیه از او اجازه اقامت بگیرد. اما شاه ایران برای این‌که جنگی بین ایران و روسیه در نگیرد این اجازه را نداد و برای پنج روز آن‌ها در رشت و فرح آباد با مقامات محلی شروع به تبادل زندانیان کردند و قبل از این‌که با شاه توافقی صورت بگیرد رازین دریای خزر را برای غارت بیشتر ترک کرد.

افسانه‌‌های محلی روسی، از عشقی می‌گویند که در جریان این جنگ بین رازین و شاهدخت ایرانی شکل گرفت.


استنکا رازین و شاهدخت ایرانی

اگرچه در هیچ متنی به نام و نسب دختر اشاره‌ای نشده اما در اشعار روسی از او به عنوان شاهزاده‌ای ایرانی نام برده شده است.

رازین در راه از بازگشت از خزر تمام توجهش به معشوقه‌اش بود و این باعث نارضایتی همراهانش شد چراکه ایرانیان تعداد زیادی از همرزمانشان را کشته و اسیر کرده بودند.

استنکا رازینِ مغرور برای خشنودی سربازان و از خودگذشتگی برای آن‌ها از این عشق دست کشید و به ولگا گفت: «ای ولگای زیبا، من از شما موهبت‌های زیادی دریافت کرده‌ام و هیچ هدیه‌ای به شما نداده‌ام و نمی‌خواهم بیشتر از این ناسپاس باشم.» پس دستان دختر را بست، به او طلا و الماس آویزان کرد و مثل یک ملکه، شاهدخت ایرانی را برای برادران کازاکی فدا کرد و به آب‌های خروشان ولگا انداخت.


استنکا رازین شاهدخت ایرانی را به آب می‌اندازد/ گراوور
ادامه‌ی خواندن

شهر نامرئی کیتِژ

شهر نامرئی کیتژ

بر اساس افسانه‌های روسی، حدود ۸۰۰ سال پیش، «یکی از شاهزادگان روس، در حاشیه دریاچه‌ای به نام «سوِت‌لایار» (Svetloyar) در منطقه‌ای نزدیک شهر مهم و تاریخی «نیژنی نوگورود» (Nizhniy Novgorod)، شهری به نام «کیتِژ» (Kitezh) بنا نهاد.

چیزی نگذشت که «باتو خان» نوه «چنگیز خان مغول» به روسیه و این منطقه حمله کرد و از طریق افراد محلی از محل این شهر باخبر شد و درصدد حمله به آن برآمد. بر خلاف انتظار «باتو خان» شهر دروازه و قلعه نداشت و مردم شهر فقط به عبادت مشغول بودند و هیچ مقاومتی از خود نشان نمی‌دادند. با این وجود سربازان مغول حمله را آغاز کردند، اما چیزی نگذشت که فواره‌های آب از زیر زمین شروع به جهیدن کردند، گویی که زمین سوراخ سوراخ شده باشد.
به این ترتیب بود که نیروهای مغول عقب نشینی کردند و شهر به آرامی به زیر دریاچه «سوِت‌لایار» فرو رفت و نجات یافت.

نکته جالب این که گفته می‌شود هنوز گه کداری صدای ناقوس کلیساهای آن شهر از زیر آب شنیده می‌شود و انسان‌های پاکدل و مومن می‌توانند از زیر آب دریاچه، قسمت‌هایی از شهر را ببینند.
به باور مردم، آب دریاچه شفابخش است و درختان اطراف آن مقدس شمرده می‌شوند و مردم از آسیب رساندن به درختان و حیوانات و هر آن چه در اطراف دریاچه است پرهیز شده‌اند.

از این روست که با وجودی که روستای نسبتا فقیر و دورافتاده «ولادیمیرسکویه» که محل واقعی «کیتِژ» است، تابستان‌ها پذیرای مسافرانی است که در زیر دریاچه «سوِت‌لایار» به دنبال شهر نامرئی «کیتِژ» می‌گردند، به ویژه در جریان جشن تابستانی «ایوان کوپالا» (Ivan Kupala).
جشن «ایوان کوپالا» شباهت‌هایی به چهارشنبه سوری ما ایرانی‌ها دارد و همیشه در کنار دریاچه‌ها برگزار می‌شود.

افسانه «کیتِژ» دستمایه آثار هنری زیادی بوده. به خصوص در اواخر قرن ۱۹ میلادی که جنبش «اِسلاو دوستان» بین عد‌ای از نخبگان روسیه طرفدار پیدا کرده بود. این هنرمندان و نویسندگان، خسته از تضعیف هویت روسی و غلبه فرهنگ اروپایی بر کشور بعد از اصلاحات «پتر کبیر»، به دنبال بازسازی هویت روسی بودند.
هنرمندان در این هدف تنها نبوند. بعضی از ثروتمندان هم به پشتیبانی از آنان برخاستند.
از جمله «ساوا مامونتوف» (Savva Mamontov) که در راه آهن سازی برای خودش قدرتی محسوب می شد، شهرکی در نزدیکی مسکو بنا کرد تا هنرمندان در آن به تولید آثار اصیل روسی بپردازند. «ماتریوشکا» به عنوان مثال، از دل همین شهرک بیرون آمد.
یا مثلا «پاوِل تریتیاکوف» (Pavel Tretyakov) ، ملاک و تاجر منسوجات که به حمایت از هنرمندان و خرید و جمع آوری آثار هنری روی آورد و موزه گالری «تریتیاکوف» مسکو، که از مهمترین گالری های هنری روسیه است را بنا نهاد.

در همین حال و هوای بازگشت به اصالت روسی بود که «نیکُلای ریمسکی-کورساکف» (Nikolai Rimsky-Korsakov) موسیقیدان برجسته روس، اپرای «شهر نامرئی کیتژ» را ساخت.

بهروز بهادری فر

مطالب مرتبط:
افسانه سادکو
افسانه تزار سالتان
افسانه «بادبان های سرخ»
افسانه «شوراله»
بانوی غار «اُردا»
جشن ایوان کوپالا
خانواده «لیکوف» و ۴۰ سال انزوا

خالق «مرشد و مارگاریتا» ۱۲۵ ساله شد


هشدار! این فیلم حاوی صحنه‌هایی است که ممکن است برای عده‌ای ناخوشایند باشد!
لینک دانلود فیلم (۲۰ مگابایت): goo.gl/HzTQlv
نسخه آپارات: aparat.com/v/3qvar
نسخه فیس‌بوک: goo.gl/itXp6G

«میخاییل بولگاکوف» نویسنده برجسته روس دیروز ۱۲۵ ساله شد. از او آثار بسیار مشهوری همچون «مرشد و مارگاریتا» و «قلب سگی» به یادگار مانده است.
بولگاکوف مانند «نیکلای گوگول»، اصالتا اوکراینی بود و مانند «آنتون چخوف» پزشک.

میخاییل بولگاکوفبولگاکوف رمان «قلب سگی» را چند سال بعد از انقلاب اکتبر شوروی نوشت، اما به دلیل تمسخر خلاقانه وضعیت اجتماعی، اقتصادی و سیاسی انقلاب، تا بیش از ۶۰ سال به آن اجازه انتشار داده نشد.
داستان از این قرار است که یک پزشک، مغز یک انسان را به یک سگ پیوند می زند. سگ به شکل انسان در می آید، ولی آن قدر برای دکتر و دیگران مشکلات درست می کند و عرصه به همه تنگ می شود که در نهایت با عمل جراحی مجدد، او را دوباره به شکل سگ در می‌آورد. ناگفته پیداست که منظور او از سگ انسان شده، همان حکومت کمونیستی است.

رمان «مرشد و مارگاریتا» هم که نمونه‌ای از ادبیات «رئالیسم جادویی» روسیه به شمار می‌رود، در زمره بزرگ ترین آثار ادبی قرن بیستم روسیه قرار دارد. «مرشد و مارگاریتا» هم به طوری زیرکانه به نقد دوران خفقان حکومت استالین می‌پردازد، هرچند که از بن‌مایه‌های فلسفی هم بی‌بهره نیست.

نوشتن این کتاب ۱۲ سال و تا مرگ این نویسنده به طول کشید و در نهایت همسرش کتاب را به پایان رساند. مانند «قلب سگی»، دیگر کتاب او، «مرشد و مارگاریتا» هم تا بیش از ۳۰ سال اجازه انتشار بدون سانسور نیافت.

در این قطعه کوتاه که از سریال «مرشد و مارگاریتا» انتخاب کرده‌ام، شیطان (استاد ولند) به همراه دستیارانش در یک سالن تئاتر دیده می‌شود که به نظاره رفتار انسان‌ها مشغول است و به نوعی آن‌ها را به بازی می‌گیرد.

«میخاییل بولگاکوف» در پایان عمر دچار اعتیاد شد، اما به یک باره ترک کرد و در نهایت در سن ۴۸ سالگی از دنیا رفت. مقبره او و همسرش (که ۳۰ سال بعد فوت شد و در این فاصله دو همسر دیگر اختیار کرد) در صومعه «نووودویچی» قرار دارد و خانه آن ها در مرکز شهر، به موزه تبدیل شده.

بهروز بهادری فر

مطالب مرتبط:
ویدئو: قلب سگی

«ژار پْتیتْسا»، سیمرغ روس‌ها

پرنده آتش، پرنده آتشین، ژار پتیتسا

«ژار پْتیتْسا» (Zhar Ptitsa) یا «پرنده آتش» («پرنده آتشین») پرنده‌ای افسانه‌ای است با قدرت جادویی در فرهنگ روسیه و برخی از کشورهای شرق اروپا که از جهاتی به سیمرغ ایرانی شباهت دارد.

البته اگر به دنبال معادل ظاهری سیمرغ در روسیه باشیم، باید از پرنده دیگری به نام «سیمَرْگْل» (Simargl) نام برد که مانند سگ یا شیر بالدار است. نام این پرنده و ظاهرش ، به احتمال زیاد نشان از ریشه‌های ایرانی این پرنده دارد، اما نقش آن در فرهنگ و ادبیات روسیه بسیار کمرنگ است.
«ژار پْتیتْسا» اما، به نوعی نماد روسیه است و در افسانه‌ها و ادبیات و فرهنگ تصویری روسیه به کرات دیده می‌شود.

در اکثر روایات، «پرنده آتش» ظاهری شبیه طاووس دارد با جثه‌ای نسبتا بزرگ و با پرهای شعله ور به رنگ قرمز و نارنجی و زرد و بسیار نورانی و درخشان.
در بعضی روایات دیگر آمده که وقتی «پرنده آتش» آواز می‌خواند، از نوکش دانه‌های مروارید می‌ریزد.
در منابع تصویری دیگر، در انتهای پرهای «پرنده آتش»، چشمانی وجود دارد که پرهای واقعی طاووس را تداعی می‌کند.

وقتی از سیمرغ صحبت می‌کنیم، پیش فرض ذهنی ما این است که فقط یک سیمرغ در عالم وجود دارد، اما آن طور که از افسانه‌ها برمی‌آید، در فرهنگ روسیه «پرنده‌های آتش» داریم و نه فقط یک «پرنده آتش».
ضمن این که سیمرغ دانا و خردمند است، اما خصلت دانایی به «پرنده آتش» نسبت داده نشده است.

مانند سیمرغ که در «فراخ‌کرت» و بالای «درخت طوبی» (ویسپوبیش) آشیان دارد، «پرنده آتش» در «ایری» (Iriy) منزل دارد.
«ایری» که به باور برخی از پژوهشگران روس از واژه «ایران» یا «آریا» مشتق شده، مکانی اساطیری در فرهنگ روسیه است که روح انسان‌ها بعد از مرگ به آنجا می‌رود و پرندگان هم زمستان‌ها به آن جا مهاجرت می‌کنند. همین مکان افسانه‌ای بعدها در باورهای مسیحیت ارتودوکس روسیه، به «بهشت»، یا به زبان روسی «رای» (Rai) تبدیل شده است.
از همین «ایری» است که لک لک ها، نوزادان را به نوک گرفته و به عالم زمینی می‌آورند.
جالب این که همان طور که سیمرغ ایرانی، میانه خوبی با مار ندارد، مارها در «ایری»، که آشیان «پرنده آتش» است، جایی ندارند و برای خود «ایری» جداگانه‌ای زیر زمین دارند.

در اکثر افسانه‌ها «پرنده‌های آتش» شب‌ها به زمین می‌آیند و علاقه خاصی به «سیب طلایی» دارند.
«سیب طلایی» یا «سیب جوانی» در افسانه‌های روسی، اکسیر جوانی و نامیرایی است و داستان‌های زیادی در این باره وجود دارد. در این داستان‌ها معمولا پادشاهان به دنبال درخت «سیب طلایی» هستند و از همین جهت است که «پرنده‌های آتش» شب‌ها به قلعه پادشاهان می‌روند تا «سیب طلایی» بخورند.

پر «پرنده‌ آتش» حتی وقتی کنده شود، شعله‌ور و نورانی است و می‌تواند برای صاحب آن خوشبختی و قدرت جادویی زیادی بیاورد. از همین روست که در اغلب افسانه‌های روسی، قهرمان داستان (معمولا شاهزاده‌ها) در جستجوی «پرنده آتش» است و معمولا با استفاده از پری که یا از «پرنده‌ آتش» هدیه گرفته یا به طریقی به دست آورده، «پرنده‌ آتش» را فرا می‌خواند و از قدرت جادویی او برای حل مشکل بهره می‌گیرد.
درست همانند سیمرغ که به «زال» سه پر خود را داد تا در صورت نیاز به کمک، آتش بزند.

امروزه تصویر «پرنده آتش» و افسانه‌های مربوطه، روی خیلی از صنایع دستی روسی (به خصوص «خاخلاما» و «پالِخ») دیده می‌شود. یا مثلا شکلات خوری چوبی و چینی و… به شکل «پرنده آتش» که بعضی از فروشندگان روس به اشتباه آن را قو معرفی می‌کنند.
نماد مسابقات موسیقی «یورو ویژن» ۲۰۰۹ که در روسیه برگزار شد هم تصویری گرافیکی از «پرنده آتش» بود.

در آینده چند افسانه معروف روسی که «پرنده آتش» در آن‌ها حضور دارد را به مرور روی سایت قرار خواهم داد. این افسانه‌ها مایه ساخت اپرا و باله و کارتون‌هایی بوده‌اند که شهرت بین‌المللی دارند.

بهروز بهادری فر
نسخه فیس‌بوک: goo.gl/NJIL4V

مطالب مرتبط:
«بابا یاگا»، عجوزه روس
«شوراله»
افسانه «سادکو»
افسانه «تزار سالتان»

پرنده آتش، پرنده آتشین، ژار پتیتسا

پرنده آتش، پرنده آتشین، ژار پتیتسا

پرنده آتش، پرنده آتشین، ژار پتیتسا

پرنده آتش، پرنده آتشین، ژار پتیتسا

ادامه‌ی خواندن

مشاهیر روسیه – بخش یک

این عکس‌های تاریخی سیاه و سفید، توسط Klimbims به طرز هنرمندانه‌ای رنگی شده‌اند.

یوری گاگارین
یوری گاگارین، نخستین فضانورد جهان، در کنار ماشین فرانسوی‌اش Matra Djet، سال ۱۹۶۵، در سن ۳۱ سالگی، سه سال قبل از مرگش در یک سانحه هوایی.
او که تا فضا سالم رفت و برگشت، در یک پرواز آموزشی اطراف مسکو کشته شد. جسد او را طبق سنت مرسوم، سوزاندند و در دیوار کرملین دفن کردند.
در پس‌زمینه این عکس، موزه فضانوری دیده می‌شود.
مطالب مرتبط:
۱۲ خودرو عجیب ساخت شوروی

آنتون چخوف
آنتون چخوف، نویسنده شهیر روس. حرفه اصلی اش پزشکی بود و همان طور که خود می گفت: «طبابت، همسرم است و نویسندگی، معشوقه ام.». معشوقه ای که او را شهره خاص و عام کرد.
در عمر کوتاه ۴۴ ساله خود، بیش از ۷۰۰ داستان نوشت که تعداد زیادی از آن ها به فارسی ترجمه شده و تعدادی از نمایشنامه های او در ایران روی صحنه رفته.
مقبره او در صومعه «نووودویچی» مسکو قرار داد.
مطالب مرتبط:
نمایش «بی‌عرضه» اثر آنتون چخوف
آنتون چخوف ۱۵۵ ساله شد
آنتون چخوف: انسان باید تماما زیبا باشد
صومعه «نووودویچی»

میخاییل بولگاکوف
میخاییل بولگاکوف، نویسنده آثار برجسته‌ای همچون «مرشد و مارگاریتا» و «قلب سگی».
بولگاکوف هم مانند نیکلای گوگول، اصالتا اوکراینی بود، اما چون اوکراین در آن زمان بخشی از شوروی بود و زبان غالب روسی، به عنوان نویسنده روس شناخته می‌شود.
او که مانند «آنتون چخوف» پزشک بود، در پایان عمر دچار اعتیاد شد، اما به یک باره ترک کرد.
بولگاکوف رمان «قلب سگی» را چند سال بعد از انقلاب اکتبر شوروی نوشت، اما به دلیل تمسخر خلاقانه وضعیت اجتماعی، اقتصادی و سیاسی انقلاب، تا بیش از ۶۰ سال به آن اجازه انتشار داده نشد.
داستان از این قرار است که یک پزشک، مغز یک انسان را به یک سگ پیوند می زند. سگ به شکل انسان در می آید، ولی آن قدر برای دکتر و دیگران مشکلات درست می کند و عرصه به همه تنگ می شود که در نهایت با عمل جراحی مجدد، او را دوباره به شکل سگ در می آورد. ناگفته پیداست که منظور او از سگ انسان شده، همان حکومت کمونیستی است.
مقبره او در صومعه «نووودویچی» مسکو قرار داد.
مطالب مرتبط:
ویدئو: قلب سگی
صومعه «نووودویچی»

ولادیمیر مایاکوفسکی
ولادیمیر مایاکوفسکی، شاعر و از نوابغ ادبی روس که در سن ۳۶ سالگی خودکشی کرد.
«قدمم / در خیابان / مسافت را / لگدمال می‌کند / جهنم درونم را / اما / چاره چیست؟»
خودکشی او، چند سال بعد از خودکشی «سرگی یسنین» دیگر شاعر جوان روس صورت گرفت. گفته می‌شود که در مراسم تدفین وی، بیش از ۱۵۰ هزار نفر شرکت کردند که از نظر حضور مردم، قابل مقایسه با مراسم تدفین لنین و استالین است.
مقبره او در صومعه «نووودویچی» مسکو قرار داد.
خیلی از اشعار او به معشوقه‌اش «لیلی بریک» تقدیم شده است. «لیلی بریک» بسیار تحصیلکرده و از یک خانواده اصیل بود که با وجود متاهل بودن، معشوقه این شاعر جوان بود و با بسیاری از ادیبان و طبقه هنرمند جامعه روز، از جمله «بوریس پاسترناک» و «پابلو پیکاسو» رفت و آمد داشت و حتی به صورت مدل نیمه عریان، هنجارشکنی می‌کرد.
مطالب مرتبط:
لوبوک

رنگ آمیزی عکس‌ها: Klimbims
توضیحات عکس‌ها: بهروز بهادری فر

نسخه فیس‌بوک: goo.gl/ySC2H9

مطالب مرتبط:
عکس های رنگی از روسیه صد سال پیش

خوانش شعری از پوشکین توسط مترجم آن، آبتین گُلکار


نسخه آپارات: aparat.com/v/rnJ1N
دانلود ویدئو (۱۳ مگابایت): goo.gl/lMYftV
نسخه فیس بوک: goo.gl/nIspb9
دانلود فایل صوتی: goo.gl/Et3EV5


خوانش شعر به زبان روسی (بخشی از فیلم این نمایشنامه): youtube.com/watch?v=cWCpcCapmqg

سرود در مدح طاعون

چون زمستان با غضب
همچو سرداری مخوف
لشکری از برف و یخ
پُر بتازانَد به ما
در مصافش آتشی
می‌جهد از هیزمی
یا که گرمایی مهیب
می‌رسد از محفلی.

ملْکه‌ای دیوانه‌سر،
نام او طاعون
تاختن بر ما گرفته بی‌امان
شادمان نازد به خود
زانکه هستش کشتگان از حد فزون.
گورکنها روز و شب با بیلشان
زیر هر دیوار شهر
نغمه‌ای غمبار را سر می‌دهند.

پس همان طوری که بر
هر زمستان، سخت می‌بستیم در
راه می‌بندیم بر طاعون کنون.
آتش افروزیم سخت،
لب‌به‌لب ریزیم جام،
شادمانه فروبنشانیم عقل،
با ضیافت، شاد نوشیدن و رقص،
می‌شماریمش گرامی، سلطه طاعون را.

حس مستی‌آوری باشد به هر پیکار و رزم؛
آن‌گهی کاستاده‌ای بر پرتگاهی ژرف و شوم؛
در خروشانیّ اقیانوس پست،
گردِ قایقْ موج و توفانهای سخت،
یا که در توفان شن در سرزمین تازیان،
یا که در پیشت خرامانیّ این طاعون مست.

هرچه تهدیدت کند،
باشدش نیت که نابودت کند،
در همان دم برفروزد جوششی در قلب تو
جوششی یا لذتی
لذتی ناگفتنی:
گو نهاده‌ای گرو
بر حیات جاودان.
پس خوش آن کس کو تواند در میان خوف و ترس
آن گرو بشناسد و برگیردش.

پس ستایش بر تو ای طاعون!
ما نمی‌ترسیم از تاریکِ گور،
برنیاشوبیم از غوغای تو!
کف به جام آریم و سرخوش
به هر دم بوییم بی‌ترسی نفس از دُخت رَز،
آن که شاید…
آن که شاید خود بوَد آکنده از طاعون!

ترجمه و خوانش: دکتر آبتین گلکار
شاعر: الکساندر پوشکین
موسیقی: آلفرد اشنیتکه، موسیقیدان روس
کاری از بهروز بهادری فر

این شعر بخشی از نمایشنامه «ضیافت به روزگار طاعون» است اثر «الکساندر پوشکین» شاعر روس که توسط دکتر «آبتین گلکار» ترجمه شده و در کتابی به نام «تراژدی‌های کوچک» (نشر هرمس) به چاپ رسیده است.
دکتر «آبتین گلکار» مترجم چندین اثر منثور و منظوم ادبیات روسی و استاد زبان روسی در دانشگاه تربیت مدرس تهران است.

مطالب مرتبط:
خوانش شعری از آنا آخماتوا، شاعر روس توسط خانم مهسا ملک مرزبان
اینفوگرافیک: ادبیات قرن نوزده روسیه (عصر طلایی)