شعر: با سلامی سوی تو می‌آیم

با سلامی سوی تو می‌آیم
که بگویم خورشید برخاست
که او به انوار گرمش
به روی برگ‌ها تپیدن گرفت
که بگویم بیدار شد جنگل
همه بیدار شده‌اند
هر شاخه‌ای و پرنده‌ای
از خواب جسته
و از عطش بهار لبریز است…
بگویم
که چون دیروز
با همان عشق آمده‌ام
که جانم
همان‌گونه به سعادت لبریز یاری‌ست
که به تو…
که بگویم
از همه‌سو بر من
خرمی وزیدن گرفته‌است…
که خود بی‌خبرم
از این‌که چه می‌خوانم
تنها نغمه می‌رسد مرا
نغمه/ نغمه/ نغمه می‌رسد مرا…

آفاناسی فیـــِت (Afanasy Fet)، سال ۱۸۴۳
ترجمه: حمیدرضا آتش‌برآب، کی‌یــِف، ژولای ۲۰۰۲
از کتابِ «عصر طلایی و عصر نقره‌ای ِ شعر ِ روس»، نشر نی
عکس: کادری از بازی «گالینا بیلایــِوا» در درام ِ بلندِ «آنّا پاولاوا»
ساخته‌ی «اِمیل لوتیان»، محصول شوروی، ۱۹۸۳-۱۹۸۶
برنده‌ی جایزه‌ی دستاوردی نو در هنر سینما از فستیوال جهانیِ آکسفورد، ۱۹۸۴

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *