فیلم «رمانس بیرحم» (A Cruel Romance) محصول شوروی در سال ۱۹۸۴ به کارگردانی «الدر ریازانوف» است که بر اساس رمانی به نام «دختر بیجهاز» یا «عروس بینوا» نوشته «آلکساندر آستروفسکی» (۱۸۷۸)، یکی از نویسندگان شاخص روس ساخته شدهاست.
زنی از یک خانواده اشرافزاده ۳ دختر دارد. پس از فوت همسرش، وضعیت مالی خانواده به وخامت گذاشته و مادر در تلاش است تا با معاشرت و مهمانی گرفتن و رفت و آمد، برای دخترانش که از بد روزگار بدون جهیزیه ماندهاند، خواستگار پولدار پیدا کند.
لاریسا، دختر کوچکتر چند خواستگار دارد. از جمله یولی، که دوست دوران کودکی لاریسا است، مردی ابله، بیپول و خودخواه است و لاریسا به او علاقهای ندارد.
مرد دیگری که به لاریسا ابراز علاقه کرده، متاهل است و مادر لاریسا فقط از علاقه او به دخترش استفاده کرده و از او پول تیغ میزند.
اما لاریسا دلباخته مرد دیگری به نام سرگی است. او خوشتیپ، پولدار و صاحب کشتی بخار است و به نظر میرسد او هم عاشق لاریسا شده. اما به یکباره به بهانه کار فوری، بدون خداحافظی، شهر را ترک میکند و لاریسا را تنها میگذارد.
لاریسای دلشکسته، یک سال منتظر سرگی میماند، اما خبری از او نیست.
مادرش به مهمانی گرفتن ادامه میدهد و بعد از دزد و دغلباز درآمدن یکی از خواستگارها، به دخترش فشار میآورد که هرچه زودتر ازدواج کند. لاریسا قبول میکند تا به اولین خواستگار جواب بله بدهد.
بلافاصله، یولی بیپول، خواستگاری میکند و لاریسا به او میگوید که بدون عشق و علاقه و فقط از سر ناچاری جواب مثبت میدهد.
در گیر و دار برپایی مراسم عروسی لاریسا با یولی، سر و کله سرگی از سفر پیدا میشود.
لاریسا و سرگی ملاقات میکنند و لاریسا اعتراف میکند که هنوز عاشق اوست.
در مراسم عروسی، سرگی با کمک دوستانش، داماد را به قدری مست میکنند که لاریسا از ناراحتی و شرم، مراسم را ترک میکند.
سرگی به دنبالش میرود و بدون اشاره به ورشکستگیاش و این که در شرف ازدواج با یک خانم پولدار است، به لاریسا میگوید من هم عاشق تو هستم، همه چیز را ترک کن و عروس را با خود به کشتیاش میبرد و کل مراسم عروسی بهم میریزد.
در کشتی، جشن میگیرند و کولیها برای این زوج موسیقی اجرا میکنند و لاریسا شب را پیش سرگی میماند.
صبح روز بعد، در کمال ناباوری لاریسا متوجه میشود که سرگی با احساسات او بازی کرده و آبرویش در معرض خطر است.
در این میان، داماد که تازه متوجه شده که بازی خورده، تفنگش را بر میدارد و با قایق خود را به کشتی میرساند و دوستان سرگی را میبیند که در حال شیر یا خط انداختن هستند تا انتخاب کنند کدامشان لاریسا را با خود به سفر پاریس ببرد!
داماد از لاریسا خواهش میکند با او برگردد، اما لاریسا مستاصل و شوکه است و میگوید به تو علاقه ندارم و با دوست سرگی میروم پاریس. داماد هم در یک جنون آنی، او را با شلیک یک گلوله از پای در میآورد.
فیلم کمدی «طنز سرنوشت» یا «عافیت باشه!» محصول شوروی (۱۹۷۶) به کارگردانی ایلدر ریازانوف است.
شاید اغراق نباشد که این فیلم موفقترین و محبوبترین فیلم شوروی است و تا امروز، همه ساله، شب سال نو میلادی از تلویزیون پخش میشود.
ژِنیا قرار است شب سال نو میلادی را با نامزدش باشد و همان شب به او پیشنهاد ازدواج بدهد. مادرش هم که تلاش دارد پسرش سر و سامان بگیرد، تصمیم دارد شب آنها را تنها بگذارد.
همان روز، با دوستانش به بانیا (حمام روسی) میرود. آنجا همه مست میکنند و دوستانش به اشتباه، ژنیا را به جای یکی دیگر از دوستان که قرار بوده به سنت پترزبورگ برود، سوار هواپیما میکنند.
ژنیا به سنت پترزبورگ میرسد و در عالم مستی به راننده آدرس منزل خودش را میدهد، به این خیال که در مسکو است.
کلید میاندازد و وارد آپارتمان میشود و روی تخت به خواب میرود.
در زمان شوروی، به خصوص برژنف، انبوه سازی مسکن با یک نقشه واحد رونق گرفته بود. این موضوع دستمایه طنز این فیلم شده. یعنی در دو شهر مختلف، آدرس و نقشه و کلید و… عین هم یکسان است.
صاحب آپارتمان در سنت پترزبورگ، نادیا، دختر جوانی است که مادرش او را تنها گذاشته تا نامزدش (ایپولیت) شب سال نو بیاید و به او پیشنهاد ازدواج بدهد.
نادیا که از خرید برمیگردد، با یک مرد غریبه مست در تخت خوابش مواجه میشود.
در این میان نامزدش هم وارد میشود و داستان را باور نمیکند و با قهر، نادیا را با ژنیا تنها میگذارد.
حال ژنیا که بهتر میشود، عذرخواهی کرده و سعی میکند به مسکو برگردد، اما شب سال نو پروازی وجود ندارد.
در این حین سعی میکند به منزل خود در مسکو زنگ بزند و به نامزدش ماجرا را بگوید. اما شرایط طوری میشود که وقتی نامزدش زنگ میزند، نادیا گوشی را برمیدارد. و وقتی ایپولیت زنگ میزند، ژنیا گوشی را بر میدارد. ایپولیت برمیگردد و با ژنیا بحث و دعوا میکنند و خلاصه کار بدتر میشود.
به اجبار، ژنیا و نادیا سال را با هم نو میکنند. در این میان، دوستان نادیا میآیند مهمانی، تا هم ایپولیت، نامزد نادیا را ببینند و هم سال نو را تبریک بگویند. نادیا از ترس اینکه برایش داستان درست نکنند، مجبور میشود وانمود کند ژنیا همان ایپولیت است و او را میبوسد.
داستان طوری پیش میرود که این دو به هم علاقمند میشوند. صبح زود، ژنیا با اولین پرواز به مسکو برمیگردد و میرود میخوابد. وقتی بیدار میشود، نادیا کنارش است.
پیدا کردن ژنیا سخت نبوده، چون آدرس و کلید، یکی است!
این فیلم به قدری محبوب است که قسمت دوم آن هم چند سال پیش ساخته شد، اما خیلی موفق نبود.
آرایشگر سیبری (به زبان انگلیسی و با دوبله تک صدای روسی)، محصول ۱۹۹۸ به کارگردانی نیکیتا میخالکوف، داستان یک مثلث عشقی در زمان روسیه تزاری است.
یک مخترع آمریکایی ماشینی (آرایشگر سیبری) برای برداشت آسان چوب درختان اختراع کرده و به روسیه آمده تا حمایت یکی از شاهزاگان روسیه را برای خرید این دستگاه جلب کند.
در این سفر، یک خانم زیبایی آمریکایی به نام جِین هم که در روسیه ارتباطاتی دارد، او را همراهی و کمک میکند.
در جریان این سفر، جِین درگیر یک مثلث عشقی بین آندری که یک سرباز ساده است و فرمانده او، ژنرال رادلوف میشود.
رابطه جِین و آندری جدی میشود، اما آندری متوجه میشود که جِین قصد دارد برای موفقیت پروژه فروش دستگاه آرایشگر سیبری، از عشق آندری به نفع ژنرال رادلوف که مرد بانفوذی است، صرف نظر کند.
آندری در حین یک اجرای هنری، به ژنرال رادلوف حمله میکند تا به خیال خودش او را از سر راه بردارد، اما ژنرال که به رابطه مخفی سربازش با جِین پی برده، از قدرتش استفاده کرده و با چسباندن اتهامات واهی با این سرباز ساده، او را به چندین سال کار اجباری در سیبری تبعید میکند و تلاشهای جِین برای آزاد کردن او بینتیجه میماند.
سالها بعد جِین برای ملاقات با آندری به سیبری میرود، اما موفق به دیدار او نمیشود.
داستان به شکل نامه جِین به پسر ۲۰ سالهاش که به ارتش پیوسته روایت میشود. جِین این راز سر به مهر را به پسرش بازگو میکند؛ پدرت، آندری، همان سرباز عاشق پیشه است.
آرام و قرار ندارم.
چشم انتظار کسی هستم.
شب تا صبح را به یاد او چشم بر هم نمیگذارم.
کسی کنارم نیست.
آه چگونه او را بیایم؟
همه دنیا را به جستجویش میگردم.
آه ای نگهبانان عشق،
نیروهای ناشناخته!
دلبری را سالم و سلامت به من برسانید!
کسی کنارم نیست.
غم مرا فرا گرفته.
قسم که هر چه دارم میدهم تا به او برسم.
آهنگ روسی «آرام و قرار ندارم»
خواننده: Alisa Freindlich
شاعر: Robert Burns
مترجم: بهروز بهادری فر
آهنگ روسی «آرام و قرار ندارم» یکی از آهنگ های فیلم معروف «رومانس اداری» ساخته «الدار ریازانوف» است.
این فیلم کمدی عاشقانه، درباره رابطه عاشقانهای است که با وجود تنفر اولیه، بین خانم رییس و زیردست او شکل میگیرد.
خواننده این آهنگ «آلیسا فرایندلیش»، بازیگر نقش اول فیلم است.
شعر این آهنگ از «رابرت برنز» شاعر اسکاتلندی است که از زمان روسیه تزاری، در روسیه شهرت و محبوبیت داشته است.
«فیتیله» یکی از سریالهای طنز روسی است که از چند سال بعد از جنگ جهانی دوم (۱۹۶۲) تا همین چند سال پیش (۲۰۰۸) به صورت آیتمی و اپیوزدی، در چند صد قسمت و به کارگردانی افراد مختلفی در سینما و تلویزیون روسیه پخش میشده است.
در زمان شوروی، موضوع اکثر این آیتمها پیامهای اجتماعی و اخلاقی بوده و بعضی از آنها در ابتدا و بین سانسهای سینما نمایش داده میشده.
«خدا برای کسی نخواد» یکی از این آیتمها و محصول سال ۱۹۷۲ (۱۳۵۱) است.
در ۵۵۰ کیلومتری شمال غرب مسکو، شهری قرار دارد به اسم «نُوْگرِد» یا «وِلیکی نُوْگرِد» (Veliky Novgorod) که میشود آن را «نوشهر کبیر» ترجمه کرد. این شهر مهم و تاریخی، در مسیر جاده مسکو به «سنت پترزبورگ» قرار دارد و اگر با ماشین سفر میکنید، حتما ارزش دیدن دارد.
«وِلیکی نُوْگرِد» یکی از معدود شهرهایی بود که تا حدود زیادی از ۲۶۰ سال یوغ مغول ها بر روسیه (تا اواخر قرن ۱۵ میلادی) در امان ماند و به واسطه دریاچه «ایلمِن» (Ilmen) و رودخانه های اطرافش، با دریای خزر در جنوب و دریای بالتیک در شمال، به تجارت و داد و ستد میپرداخت.
توضیح این که «وِلیکی نُوْگرِد» را نباید با «نیژنی نُوْگرِد» (Nizhny Novgorod) به معنی «نوشهر پایین»، که خود شهر خیلی مهم و تاریخی دیگری است، اشتباه گرفت.
این شهر، زادگاه «سادکو» (Sadko)، یکی از معروف ترین افسانه های روسی است.
زمان را به حدود ۸۰۰ سال قبل بر میگردانیم. در آن زمان عدهای از طریق دوره گردی و نوازندگی ساز «گوسلی»، گذران زندگی میکردند. «گوسلی» (Gusli) قدیمیترین ساز زهی روسیه است و ظاهری بسیار شبیه سنتور دارد که بدون مضراب و با دست نواخته میشود.
«سادکو» نوجوان فقیری بود که از طریق یک نوازنده دوره گرد، با ساز «گوسلی» آشنا شد و آنقدر در نواختن آن از خود استعداد نشان داد که به استخدام دربار حاکم «وِلیکی نُوْگرِد» درآمد تا در مراسم رسمی و مهمانیها، ساز بنوازد. چند سالی را در رفاه و آسایش زندگی گذراند، اما در یکی از مراسم دربار، مهمانهای مست به او توهین کردند و «سادکو» تصمیم گرفت دربار را ترک کند.
یک روز عصر که کنار دریاچه «ایلمِن» نشسته بود، به نواختن «گوسلی» مشغول شد. ناگهان شاهدخت پادشاه دریاها که مسحور موسیقی زیبای او شده بود، از آب بیرون آمد و گفت من عاشق تو شدم، با من به دریا بیا، پدرم هر چه بخواهی در اختیار تو میگذارد. اما «سادکو» که عاشق دختری در شهر شده بود، نپذیرفت. شاهدخت برای این که دل «سادکو» را به دست بیاورد، به او گفت فردا این دریاچه پر از ماهیهایی میشود که پره و بال طلایی دارند. بیا و برای خودت ماهی طلایی صید کن.
توضیح این که روسها از قبل از مسیحیت، اعتقاد داشتند که «روسالکا» (Rusalka) یا «پری دریایی» شبها از آب بیرون میآید و با ظاهری زیبا و اغواگر، مردان را به دنیای زیر آب میبرد. هنوز که هنوز است، روسها هوا که تاریک میشود از آب دوری میکنند. شاهدخت، «روسالکا» نبود، اما دعوت او از «سادکو» به دنیای زیر آب، تا حدودی ریشه در این اعتقاد قدیمیدارد.
«سادکو» به شهر رفت، ناقوس را به صدا درآورد و همه مردم را خبر و تجار و متمولان شهر را به چالش دعوت کرد. در واقع با آنها سر جانش شرط بست که اگر فردا ماهی پره طلایی در دریاچه پیدا کند، کشتیهای آنان را صاحب شود. تجار هم با استهزا و اطمینان، پذیرفتند.
شاهدخت به او دروغ نگفته بود. «سادکو» شرط را برد و یک شبه، صاحب چندین کشتی، و یکی از پولدارترین مردمان شهر شد.
چند سالی را به سفر و تجارت و ثروت اندوزی مشغول بود تا این که در یک روز آفتابی و مساعد، کاروان کشتیهای «سادکو» دچار طوفان شد. «سادکو» فهمید که پادشاه دریاها از او ناراضی است. برای همین بشکه سکههای نقره به دریا انداخت، اما افاقه نکرد. بشکه سکههای طلا و مروارید به دریا انداخت، اما بیفایده بود. در نتیجه، قرار شد که قرعه بیاندازند و یک نفر خود را فدا کرده و داخل آب بپرد تا پادشاه دریاها رضایت بدهد کشتیها به راهشان ادامه بدهند.
برای قرعه کشی، قرار شد همه اسمشان را روی تکههای چوب بنویسند و به دریا بیاندازند، صاحب چوبی که به زیر آب برود، باید خودش را تقدیم پادشاه دریاها کند.
با وجودی که «سادکو» تقلب کرد، اما قرعه به نام او افتاد و بر خلاف میلش، سازش را زیر بغل گرفت و خود را به آب انداخت.
زیر دریا، پادشاه و ملکه با هم جر و بحث داشتند. شاه میگفت مردم روسیه، بیشتر از آهن به طلا نیاز دارند، اما ملکه میگفت آهن مهمتر است. شاه نظر «سادکو» را پرسید. او هم جواب داد که مردم شاید بتوانند بدون طلا زندگی کنند، اما بدون آهن نه. پادشاه عصبانی شد و قصد جانش را کرد، اما «سادکو» فورا سازش را درآورد و به نواختن «گوسلی» مشغول شد.
پادشاه به قدری از موسیقی زیبا و دلفریب او به ذوق آمد که شروع کرد به رقصیدن. در این هنگام بود که «سنت نیکلای»، قدیس حامیملوانان و دریانوردان بر او ظاهر شد و از او خواست تا دیگر ساز نزند، چون رقص پادشاه، کل دریاها را به تلاطم میاندازد و کشتیها را غرق میکند. «سادکو» هم به بهانه قطع شدن سیم ساز، دیگر ساز نزد.
پادشاه، مجذوب «سادکو» شد و به او پیشنهاد داد تا از میان ۹۰۰ زیبارویی که جلویش صف بستند، یکی را به همسری انتخاب کند. «سنت نیکلای» دوباره ظاهر شد و به او گفت اگر میخواهی دوباره به زمین برگردی، آخرین دختر در صف را انتخاب کن و از بوسیدن و همخوابگی با او بپرهیز.
زیباروی آخر صف، همان شاهدختی بود که برای او ماهی پره طلایی فرستاده و او را به ثروت رسانده بود. به «سادکو» گفت که من هنوز تو را دوست دارم، پیش من بمان، اما «سادکو» باز هم نپذیرفت و طبق سفارش «سنت نیکلای» به دختر نزدیک نشد.
صبح که بیدار شد، خود را در ساحل دریاچه «ایلمِن» یافت و کشتی هایش را دید که به خشکی نزدیک میشوند.
بعد از آن، ثروتمندتر از گذشته، دیگر پا به دریا نگذاشت و در کنار همان دختری که از قبل دوست میداشت به زندگی ادامه داد. گفته میشود که کلیسای «سنت نیکلای» (همان قدیسی که زیر دریا ظاهر شد و او را نجات داد) را «سادکو» ساخته.
در یکی از روایات دیگر این افسانه، «سنت نیکلای» نقشی ندارد و خود شاهدخت، با وجودی که عاشق «سادکو» است، راه فرار از دنیای زیر آب و رسیدن به عشق زمینیاش را به او نشان میدهد.
این افسانه دستمایه آثار هنری زیادی بوده. به خصوص در اواخر قرن ۱۹ میلادی که جنبش «اِسلاو دوستان» بین عدای از نخبگان روسیه طرفدار پیدا کرده بود. این هنرمندان و نویسندگان، خسته از تضعیف هویت روسی و غلبه فرهنگ اروپایی بر کشور بعد از اصلاحات «پتر کبیر»، به دنبال بازسازی هویت روسی بودند.
هنرمندان در این هدف تنها نبوند. بعضی از ثروتمندان هم به پشتیبانی از آنان برخاستند.
از جمله «ساوا مامونتوف» (Savva Mamontov) که در راه آهن سازی برای خودش قدرتی محسوب می شد، شهرکی در نزدیکی مسکو بنا کرد تا هنرمندان در آن به تولید آثار اصیل روسی بپردازند. «ماتریوشکا» به عنوان مثال، از دل همین شهرک بیرون آمد.
یا مثلا «پاوِل تریتیاکوف» (Pavel Tretyakov)، ملاک و تاجر منسوجات که به حمایت از هنرمندان و خرید و جمع آوری آثار هنری روی آورد و موزه گالری «تریتیاکوف» مسکو، که از مهمترین گالری های هنری روسیه است را بنا نهاد.
معروف ترین نقاشی از «سادکو» هم در همین سالها، توسط «ایلیا رِپین» (Ilya Repin) از برجسته ترین نقاشان روس خلق شدهاست. تصویری از «سادکو» در دنیای زیر آب، در حالی که زیبا رویان در برابرش رژه میروند و او به دختر آخر صف نگاه میکند. (تصویر اول این مطلب)
بعد از انقلاب کمونیستی شوروی و در دهه پنجاه میلادی، دورانی که بعضی از آثار ادبی روسی به روی پرده سینما رفتند، «الکساندر پْتوشْکو» (Aleksandr Ptushko) فیلم «سادکو» را ساخت و همان طور که انتظار می رفت، روایتی از افسانه را در فیلم مبنا قرار داد که در آن «سنت نیکلای» نقشی در داستان ندارد.
گفته می شود که این آگهی که به «ذرت آوازخوان» مشهور شده، اولین آگهی تلویزیونی شوروی است که در سال ۱۹۶۴ (حدود ۵۰ سال پیش) ساخته و پخش شده.
«نیکیتا خروشُف» رهبر شوروی که بعد از استالین به قدرت رسید، مصرانه پیگیر کاشت ذرت در اتحاد جماهیر شوروی بود. طی سفری که به آمریکا داشت، از مزارع ذرت بازدید کرد و با یک کشاورز و تاجر آشنا شد که به شوروی ۵ هزار تن بذر ذرت فروخت. این آگهی هم در راستای ترویج و تبلیغ مصرف ذرت است.
مضمون این آگهی موزیکال این است:
سرآشپز داره میگه: اگر میخوای سلامت باشی و صد سال زندگی کنی، برو رستوران غذا بخور.
بعد چند تا بلال ذرت میان داخل و میگن ما از آذربایجان، یه جای گرم در جنوب شوروی اومدیم. ما رو هم به منوی غذاهات اضافه کن.
ولی سرآشپز قبول نمی کنه.
بعد بلال ها ذرت، غذاهایی که می شه از ذرت درست کرد رو اسم می برن.
آخر سر سرآشپز قبول می کنه و میگه خیلی هم عالی!
طی سال های بعد از پخش این آگهی تا فروپاشی شوروی در سال ۱۹۹۱ میلادی، هزاران آگهی از تلویزیون پخش شد که در اوایل بیشتر تبلیغات آموزشی – اجتماعی بودند و در قالب برنامه های چند دقیقه ای تولید می شدند. اما به مرور زمان، به شکل آگهی های کوتاه تجاری محصولات و فروشگاه های دولتی درآمدند.
اولین آگهی تجاری در سینما هم درباره شکلات بود که در سال ۱۹۷۲ در سنت پترزبورگ پخش شد و کارگردانی آن را «نیکیتا میخالکوف» بر عهده داشت.
کارتون موزیکال «ماجراهای کاپیتان ورونگل» (Adventures of Captain Vrungel) یکی از کارتون های معروف ساخت شوروی در اواخر دهه ۷۰ میلادی (تقریبا معادل دهه شصت ایران) است. یعنی بچه های روس هم سن و سال ما، خیلی با این کارتون خاطره دارند.
خلاصه داستان این کارتون ۱۳ قسمتی به این شرح است:
یک خلافکار حرفه ای، باشگاه قایق رانی داشته. میاد و یک مسابقه قایق های تفریحی دور دنیا راه می اندازه. هدفش این بوده که به با این روش، یک مجسمه گرون قیمت رو که از موزه دزدیده، به خارج از کشور منتقل کنه.
از اون طرف، کاپیتان «ورونگل» از همه جا بی خبر، با دستیارش تو مسابقه شرکت می کنن. اما چند ساعت قبل از شروع مسابقه، خبردار می شه که دو نفری اجازه شرکت در مسابقه رو ندارن و باید نفر سوی رو پیدا کنن.
دستیار کاپیتان فوری می ره تو شهر و یک ورق باز حرفه ای رو تو یه کافه پیدا می کنه و با خودش می کشونه به قایق.
نگو اون ورق بازه، آدم خلافکاره بوده که مجسمه رو تو جعبه ساز موسیقی قایم کرده بوده. وقتی می فهمه که سوار قایق اشتباه شده که دیگه دیر شده. ولی صداشو در نمیاره.
اسم این قایق، «پابِدا» (Pobeda) به معنی «پیروزی» بوده. تو همون اول راه، دو حرف اولش می افته و تبدیل می شه به «بِدا» (Beda) به معنی «بدبختی». از این جا است که ماجراهای کاپیتان «ورونگل» تازه شروع می شه.
خلافکار حرفه ایه، یک مشت گنگستر می فرسته دنبال شون که مجسمه رو از چنگوشن در بیارن. تو مسیر، به هر شهری که می رسیدن، داستان و ماجراهای زیادی به وجود میاد.
از اون طرف، پلیس، یک مامور مخفی دنیال این گنگسترها فرستاده.
آخر سر، ورق بازه قضیه رو به کاپیتان «ورونگل» می گه و کاپیتان بهاهزار بدبختی، مجسمه رو به موزه بر می گردونه.
در نهایت قایق اینا برنده می شه و کاپیتان با نشون دادن رسید ارسال مجسمه به موزه، از شر خلافکارا راحت می شه.
اون گانگسترا تو کارتون یه آهنگی می خونن که شاید از خود کارتون معروف تر باشه.
سعی کردم خیلی سرسری ترجمه اش کنم، ولی چون بازی با کلمات داره و مثلا روسی با لهجه ایتالیایه، ترجمه دقیقی نیست. با لهجه لاتی بخونین که حس و حالش دستتون بیاد. 🙂
ما یه مشت راهزن و گنگستر معروفیم که پنجه بوکس و شیشلول داریم.
کارمون اینه که هفتتیر بکشیم و آدم بکشیم و هرچی دستمون میاد بدزدیم.
ما تو سه سوت، خزانه مملکت رو هم خالی کردیم.
سر همین معروف شدیم و یه کارگردان ازمون فیلم درست کرد.
با ماشین فیات و شورولت خیابونا رو گز می کنیم.
صبح تا شب، شراب گرون قیمت می زنیم و همیشه سیر و مستیم.
تو حساب بانکی مون میلیون میلیون پول خوابیده.
گور بابای هر چی قانونه.
ما آدمای درست و حسابی و لطیف و حساسی هستیم.
یه قرون دوزاری هم نیستیم، ما دنبال پولیم، پول.
اصلا ما انسان نیستیم، جیبیم.
و جیب، همون طور که همه مستحضر هستن، پول لازم داره.
«پنج دقیقه» آهنگ خیلی معروفی است از فیلم کمدی «شب کارناوال» محصول حدود ۶۰ سال پیش، با صدای «لودمیلا گورچنکو» (Lyudmila Gurchenko) بازیگر و خواننده معروف روس.
خلاصه متن آهنگ این است:
«پنج دقیقه بیشتر به آغاز سال نو باقی نمانده، اگر با کسی قهر هستید، آشتی کنید. اگر چیزی را که باید بگویید نگفته اید، بگویید. عجله کنید. پنج دقیقه وقت کمی نیست. بعضی ها ظرف پنج دقیقه تصمیم می گیرند هیچ وقت ازدواج نکنند، اما لحظه آخر نظرشان بر می گردد. صدای تیک تیک ساعت می آید. سال نو مبارک.»
«شب کارناوال» از اولین فیلم های «ایلدر ریازانوف» کارگردان برجسته روس است که در زمان خودش حسابی گل کرد و حدود ۴۹ میلیون نفر برای دیدنش به سینما رفتند.
فیلم درباره جشن پایان سال در یک سازمان دولتی است. در آخرین ساعات سال، رییس سازمان عوض می شود و رییس جدید که آدم بسیار خشک و سخت گیری است، هنوز مهر حکمش خشک نشده تصمیم می گیرد برنامه رقص و آواز آخر سال را تعطیل کرده و یک سخنرانی رسمی درباره فعالیت های سازمان و یک اجرای موسیقی کلاسیک ترتیب بدهد.
اما کارمندان سازمان با هزار دوز و کلک سرش را گرم می کنند و خلاصه می زنند و می رقصند و خوش می گذرانند.